20 آذر 1393
دید "عاقا" یک جوانی را به راه
آن جوان کردی به او چپ چپ نگاه
از نگاه چپ چپ آن نو جوان
حضرت عاقا به او شد بدگمان
پس چنین فرمود با اهل بسیج
کای گروه بیسواد و خنگ و گیج
این جوان کرده به ما چپ چپ نگاه
پس ببندیدش به زندان سپاه
تا که صادر شد از او این حکم تیز
آن جوان شد دستگیر از پشت میز
پس ببردندش به نزد سید علی
خشمگین بنشسته روی صندلی
گفت با او ای جوان بی خرد
کس نشاید کج به بنده بنگرد
بنگریدی از چه بر من لِفت لِفت
ای جوان خیره ی خنگِ خرفت
خود ندانستی که بنده رهبرم
از تمام رهبران عظما ترم
در میان رهبران این جهان
از همه رهبرترم من ای جوان
گرچه از روزی که من رهبر شدم
آلتی در دست شیخ اکبر شدم
شیخ کوسه سخت آزرده مرا
گفتمان او ز رو برده مرا
سالها او بوده مسئول امور
می گرفته رشوه از مردم به زور
بچه هایش خورده اند و برده اند
دشمنانش توی زندان مرده اند
بنده هم در خانه مشغول دعا
بی خبر از کار او، جان شما
بنده زاده نیز با ما بوده است
گاه مسجد، گاه اینجا بوده است
الغرض آن کوسه ی ام الفساد
مملکت را یکسره داده به باد
ای جوان بیسواد محتشم
هان که از دست شما چی میکشم
پوستی من می کنم از کله ات
که بگرید بر تو دختر خاله ات
زین سخن ها آن جوان رنگش پرید
گفت ای عاقا به من فرصت بدید
بی گناهم بنده اندر این میان
بی گناهی را تو در چشمم بخوان
نه وزیرم نه وکیل مجلسم
یک جوان آس و پاس مفلسم
بانگ آمد سوی "عاقا" از هوا
ول کن "عاقا" یقه ی بیچاره را
تو خودت ام الفسادی ای عمو
می کنی از دیگران تو گفتگو
خود تو میدانی که آقا مجتبا
پول پارو می کند بعضی شبا
هست او همدست اصحاب سپاه
گشته ثروتمند او مانند شاه
آنقدر دزدیده اند اصحاب تو
که شده آشفته اینک خواب تو
بهر این اوضاع پاره پاره ات
نیست جز مردن دوا و چاره ات
دست بردار از سر این نوجوان
بیخودی از بهر او روضه نخوان.