سی و چندسال است که طنز و چيزهاي ديگر از جمله نمايشنمامه طنز مي نويسم.در همه اين مدت همراه شوراي ملي مقاومت بوده ام زيرا معتقدم رژيم آخوندي بايد در تماميتش سرنگون شود و يک جمهوري سکولار سر کار بيايد

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶

خاطرات نوروزي



فروردین 86

مبارزات نوروزی آقای سیاسی نژاد

آمدن عید نوروز بهانه خوبی است که آدم خبری از دوستان قدیمی بگیرد. ضمنا یک روز تعطیل، فرصتی هست که آدم با خیال راحت بنشیند و با همرزمان و همسنگران برای آینده کشور تصمیم بگیرد. بسیاری از دوستان و آشنایان و بخصوص هواداران گروه ما هم فرصت می کنند که در این روز، تلفنی، عید را به ما رهبران گروه تبریک بگویند. ما که نمیتوانیم آدرسمان را برای همه علنی کنیم. دور از احتیاط است. البته گاهی هم یک کسی شماره آدم را اشتباهی میگیرد و فرصتی است که آدم تنهایی یا با دوستان سر به سر تلفن کننده بگذارد و ملات خندیدن سرتاسر تعطیلات تهیه شود. نه که بنده اصولا دوست داشته باشم که مردم را دست بیندازم اما خوب پیش میاید دیگر. ما سیاسیون به علت پیچیدگیهای خاص خودمان مجبوریم از برخی فرصتها استفاده کنیم و گاهی که حالمان خوش و کیفمان کوک است بعضی ها را دست بیندازیم. ببخشید که قدری بیراهه رفتم. میخواستم داستانی که روز عید اتفاق افتاد و باعث سرگرمی بنده و یکی از همسنگران گروهی شد را برایتان بگویم. مختصر اینکه بعداز ظهر روز عید در محضر این همرزم گرانسنگ، بعد از خوردن یک نهار مفصل و دسر و قهوه و غیره، روی مبل لم داده و هرکدام سیگار برگی گیرانده و دودکش وار دود به هوا میدادیم و در باره سیاست و آینده کشور و تصمیمات مهم سیاسی که باید میگرفتیم، مشغول صحبت بودیم که تلفن زنگ زد. گمان دارم که قبل از ادامه داستان لازم است که برخی از موضوعاتی که در باره شان صحبت شد را خدمتتان بگویم زیرا که به هرحال غرض از این نوشته ها دادن گزارشی از برخی کارهای مبارزاتیمان به محضر شما عزیزان است. نه که بخواهم منتی گذاشته باشم اما خوب این چیزها را برای ثبت در تاریخ باید گفت. فرزندان و نسلهای آینده ایران باید در جریان باشند که "ما برای آنکه ایران کشور شیران شود" چه خون دلهایی خورده ایم. عارضم به حضورتان که بحث اصلی بر سر این بود که اعضای گروه ما کدامیک از دو پرواز آزادی که برای آزاد کردن ایران از دست حجج اسلام و برادران پاسدار بالاخره روزی (شاید هم به زودی) راهی ایران خواهند شد را باید انتخاب کند. پرواز اول توسط مبارز بزرگ هخا رهبری میشود که البته با توجه به اینکه ایشان یکبار زیرش زده اند و پرواز را منتفی کرده اند می بایستی با قدری احتیاط با آن برخورد شود و از پرداخت پول بلیط هواپیما قبل از پرواز خودداری شود. پرواز دوم اما مربوط است به یک "سازمان سلطنت طلبان بی شاه" که هنوز تاریخش را نداده اند اما خوب اینطور که از برنامه ی تلویزیونی شان فهمیده می شود خیلی جدی هستند و می خواهند یک پرواز میلیونی (منظور تعداد نفرات است و نه مخارج پرواز) را ه انداخته و با صدها هواپیمای مسافربری (البته پر از مسافر و نه خالی) در یک روز و یک ساعت به ایران رفته و در فرودگاه مهرآباد نشسته و ایران را آزاد کنند. حسن کارشان هم در این است که شاهزاده را همراهشان نمی برند. چون طرف واقعا بچه ننه است و بعد از بیست سال هنوز حاضر نشده که دستور قیام عمومی بدهد و مردم همینطور بلاتکلیف مانده اند که قیام بکنند یا نکنند. حسن دیگر کارشان روراستی با مردم است. دمشان گرم که کلی اطلاعات در مورد تاکتیک و استراتژی شان برای سرنگونی در اختیار عامه گذاشته اند. توجه بفرمایید که برخی از این احزاب به اصطلاح چپ و کارگری که قربانشان بروم ماشاءاله دائم دم از سرنگونی رژیم می زنند. بدون وقفه مدعی میشوند که نزدیک به هشتاد نود درصد مردم در داخل و خارج ایران و حتی صددرصد کارگران ایران و امریکا و اروپا و استرالیا طرفدار و منتظرشان هستند. آنوقت حتی یک کلمه نمیگویند که تاکتیک و استراتژی شان برای سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی و به دست گرفتن قدرت چیست. شاید هم آنها از ما زرنگ تر باشند و برنامه شان این است که با همین پروازهای آزادی راه افتاده توسط این "سازمان سلطنت طلب بدون شاه"، عازم ایران خواهند شد و در فرودگاه مهرآباد با یک کلکی زودتر از بقیه از هواپیماها پیاده شده و قبل از بقیه، ایران را آزاد خواهند کرد و دست ماها را در پوست گردو خواهند گذاشت. ببخشید که حرف توی حرف آمد. داشتم قضیه تلفن عوضی را عرض میکردم. باز هم ببخشید، تا یادم نرفته یک گزارش دیگر هم در مورد گروهمان و برنامه آینده مان بخصوص بعد از سرنگون شدن رژیم حجت الاسلامها باید خدمتتان بدهم. عارضم به حضور سروران خودم که ما قصد داریم که اگر بشود با پرداخت یک کمک مالی چشمگیر به رهبر این سازمان اسم خود اینجانب را به عنوان یکی از داوطلبان شاه شدن جا بزنیم. البته رئیس این گروه که خودش هم کاندید شاه شدن است درخواست ما را نپذیرفته و گفته است که بر سر پست شاه معامله نمی کند اما حاضر است پست نخست و زیری و یا وزارت هر وزارتخانه ای را که بخواهیم با ما معامله کند. ماهم گفته ایم که در موردش فکر خواهیم کرد. خوب گزارش تا همینجا کافی است و برویم به سراغ تلفن عوضی. داشتم می گفتم که بعداز ظهر روز عید در محضر یکی از همرزمان گرانسنگ، بعد از خوردن یک نهار مفصل و دسر و قهوه و غیره، روی مبل لم داده و هرکدام سیگار برگی گیرانده و دودکش وار دود به هوا میدادیم و در باره سیاست و آینده کشور و تصمیمات مهم سیاسی که باید میگرفتیم مشغول صحبت بودیم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم طرف با لحنی بسیار دوستانه، درست مثل دوستی بسیار نزدیک که سی چهل سال است که آدم را میشناسد سلام و علیکی کرد و عید را تبریک گفت. من هم بدون اینکه طرف را شناخته باشم یا اصلا صدایش برایم آشنا باشد، به خاطر رعایت ادب، متقابلا عید را تبریک گفتم. طرف بدون اینکه به من فرصت حال و احوال بیشتری بدهد و یا به خودش فرصت کافی بدهد که بفهمد که من واقعا همان کسی هستم که او میخواهد، نه گذاشت و نه برداشت و گفت « آقای محترم ممکن است بفرمایید چرا جنابعالی و دوستاتون قبول ندارید که داشتن امکانات اتمی حق مردم ماست و انرژی هسته ای یک مسئله ملیه...» من که مطمئن شده بودم که طرف من را با کس دیگری عوضی گرفته، تصمیم گرفتم که روز عیدی طرف را کمی دست انداخته و سوژه ای برای خندیدن با همسنگران جور کنم. بالاخره ما که بیخودی سیاستمدار نشده ایم. ضمنا برای اینکه همسنگر حاضر در منزل هم در این حال کردن شریک باشد دکمه تلفن را زدم تا صدا از بلند گو پخش بشود. طرف داشت همچنان صحبت میکرد. «آقا مردم دارن واسه ی انرژی هسته ای تظاهرات می کنن. شده عین قضیه ملی شدن نفت. اونوقت این دوستای سرکار میرن اطلاعات مملکتی رو میدن به امریکاییای جنایتکار. اگه این جاسوسی نیس پس چیه؟». همسنگر گرامی با دست محکم جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش در نیاید و طرف متوجه موضوع نشود. من هم تصمیم گرفتم که کمی نقش بازی کنم. بنابراین با لحنی عصبانی گفتم: من منظور شما را نمی فهمم. من از هرکس که صلاح بدانم حمایت می کنم و به کسی هم مربوط نیست.
طرف انگار منتظر این حرفها نبود چون جا خورد. با لحن آرامی گفت « البته هرکس حق دارد عقیده خودش را داشته باشد. اما من میخواستم بگویم که خوب آدمی مثل شما چه ضرورتی دارد که اینقدر برعلیه جمهوری اسلامی فعالیت بکند. بهرحال حالا دیگر همه میدانند که مجاهدین به جایی نخواهند رسید. شما هم با حمایت از اونا وقت ذیقیمتتان را تلف می کنید.» گفتم: مثلا میفرمایید چکار کنیم؟ گفت «هیچی آقا زندگیتان را بکنید. خود من سالها علیه اینها مبارزه کردم. اما دیدم فایده ای ندارد گذاشتم کنار. بیزنسم را میکنم و گاهی هم به ایران میروم و برمیگردم. شما هم میتوانید بیزنس راه بیندازید. دوستان سفارت هم کمکتان می کنند که بیزنستان زودتر راه بیفتد. چرا اینقدر با رژیم مخالفت می کنید.» گفتم: این چه حرفیه میزنید دوست عزیز. بنده اصلا با رژیم مخالف نیستم. من خودم هم رژیم لاغری دارم. هم رژیم قند دارم و هم رژیم کلسترول. کی گفته من با رژیم مخالفم. من قصد داشتم که به این حرفها ادامه بدهم اما در این وقت دوست همسنگر دیگر طاقت نیاورد و پقی زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند. طرف گویا از صدای خنده و جوابی که من دادم متوجه قضایا شد چون با لحن عصبانی گفت «ای برپدر هرچی مردم آزاره لعنت» و گوشی را محکم به زمین کوبید. جایتان خالی آنروز تا شب آی خندیدیم. آی خندیدیم. ضمنا دوست همسنگر پیشنهاد کرد که بد نیست با سفارت یک تماسی در رابطه با بیزنس بگیریم. به هرحال بیزنس را نباید با سیاست قاطی کرد. کار و بیزنس سر جای خودش. مبارزه هم سرجای خودش. موفق باشید.
----------------------------------------------------------------------برای دیدن نوشته های حسین پویا به وبلاگ زیر مراجعه http://hosseinpooya.blogspot.com/





هیچ نظری موجود نیست: