مراسم یادبود ستار لقایی که در 23 سپتامبر 2010 در سالن شهرداری ایلینگ لندن با حضور نزدیک به چهارصد نفر برگزارشد. گفتار پایانی این مراسم توسط حسین پویا دوست نزدیک ستار لقایی انجام گرفت.
به یاد دوست نازنینم ستار عزیز
من زیاد وقتتون رو نمی گیرم. چند دقیقه فقط احساساتم رو بطور مختصر در باره ستار عزیز و رفتنش میگم. اجازه بدید اول دوتا رباعی را که استاد خویی برای رفتن ستار گفت براتون بخوانم
یک
وقتی به دل از جهانِ انسان سیریم،
فرسوده تن از جفای او، می میریم:
می میریم و می نهیم داغ اش بر دل:
یعنی ازش انتقامِ خود می گیریم.
دو
بگذشت ز امروز و به فردا پیوست.
بگذاشت گذشتن و به "مانا" پیوست.
نیکان را فردوس همان تاریخ است:
ستّارِ عزیز هم بدانجا پیوست.
باورم نمیشود که دارم در باره رفتن ستار حرف می زنم. خیلی دلم میخواست که در زنده بودنش این مراسم رو به عنوان مراسم قدر شناسی از زحمات دراز مدت ستار برای پیشبرد ادبیات مبارزاتی در خارج از کشور برگزار میکردیم. اما حیف که غفلت کردیم. رفتنش برای من که یکسال گذشته را تقریبا در کنار او گذراندم و اگر نه هر روز که یک روز در میان با او بودم و در جریان پیشرفت مریضی اش و درد و رنجی که می کشید بودم بسیار سخت بود. اصلا دلم نمیخواست که او را از دست بدهم. باورم نمیشد که این سرطان لعنتی بتواند او را از پای دربیاورد؛ نه برای اینکه سرطان را دست کم میگیرم اما فقط به این دلیل که او را بسیار دوست داشتم.
او را دوست داشتم نه فقط به این خاطر که دوست خوبی بود و یا آدم خوبی بود و در حق دوستانش و در حق همه کسانی که محتاج کمک بودند از هیچ چیز فرو گذار نمی کرد. و نه به خاطر جوانمردیش و پایداریش در دوستی، و نه حتی به خاطر اینکه به خود من هروقت به کمکش نیاز داشتم از هیچ کمکی کوتاهی نکرد. چه کمک برای حل و فصل مسائل روزانه زندگی کردن در غربت و چه در چاپ کتابهایم. نهایت کمک را کرد. که البته اینها همه کافی است که انسان کسی را در حد عضوی از خانواده اش دوست داشته باشد.
اما من دوستش داشتم به خاطر اینکه زخم سیلی مرتجعین را در گوش داشت و سی سال این زخم را با خودش کشید و درد استخوان شکسته گوش و ناراحتی های چندین بار عمل جراحی را تحمل میکرد و بر خلاف خیلی ها هیچگاه فراموش نکرد که این زخم را چه کسی به او زده. هیچگاه فراموش نکرد که مردم ایران چقدر از این سیلی ها خورده اند و چه درد و رنجی می کشند. نان را به نرخ روز نخورد و با نان به نرخ روز خورها سخت مخالف بود. همیشه پیگیر مسائل ایران و مردم ایران بود.
در آخرین مطلبی که بعد از جریانات یکسال اخیر ایران در سایت دیدگاه منتشر کرد اینگونه نوشت
حکومت تصور می کرد با ترفندهای خبیثانه اش، که ترویج فحشا و اعتیاد در بین جوانان، و سانسور وقیحانه ی رسانه ها و برقراری حکومت پلیسی، بخشی از آن ها بود، می تواند سلطه اش را بر مردمی با فرهنگ حفظ کند. به همین دلیل هرگز گوش برای شنیدن پیام های مردم ایران، به ویژه دانشجویان نداشته و ندارد. عرصه هر چه بر این حکومت تنگ تر آید، آنان بیشتر به جفنگ می آیند. برای آن ها که پایشان بر لب گور است، تنها ماندن در حکومت اهمیت دارد. ولاغیر. از این رو برشمار تفنگ ها و مزدورانش هر روز می افزاید و حلقه ی محاصره علیه مردم را تنگ و تنگ تر می کند. اما دیر یا زود این حلقه با ورود تفنگ به دست های مردمی که شمارشان کم نیست، گسسته خواهد شد. و آن گاه شیپور آزادی دمیده خواهد شد.
ستار همیشه از درد استخوان سوز توده های محروم کشور نوشت و همیشه راه مماشات فرصت طلبان را با رژیم اسلامی افشا کرد و تنها رهائی مردم ایران زمین را در رفتن این نظام می دید و برای این هدف تا آخرین لحظات عمرش تلاش کرد. ستار هرگز امید و ایمان خود به تحول و دگرگونی سیاسی اجتماعی در کشورمان از دست نداد و تا به آخر ایستاد
اما بالاتر از سیاسی بودن و مبارز بودن به قول یکی از دوستان بدجوری انسان بود! بد جوری آدم مانده بود! دلش مثل دل یک کودک نازک و شکستنی بود. دلش آلوده نشده بود! صفا و محبت و راستی از سرو رویش می بارید. عشق به زندگی و کار را در او حس میکردی.از ملا و استبداد بطور طبیعی بیزار بود. از آن نوع آدمهائی بود که در دوران ما کمیابند.
و به قول دوست دیگری:
مرگ عجیب مقتدر است. بر خلاف زندگی. مردگان نیز در اقتدار مرگ شریک میشوند و بیکرانه میشوند. مقتدر تر از ما زندگان و بیکرانه تر از ما زندگان. ستار رفت و تن خسته بر جا نهاد و حالا چه اقتداری دارد. از دروازه عبور کرد. لباسهای تن را گذاشت برای ماو خودش رفت
مرگ برای ستار رهاننده از چنگال دردهای جانکاه سرطان استخوان بود، اما برای من و همه کسانی که مثل من و ستار فکر می کنند، از دست دادن چنین یار و همرزم و پشتیبانی بسیار سخت و دردناک است.
در خاتمه حرفهایم گمان می کنم که لازم است به عنوان دوست ستار از خانمش عفت خانم که در طول دوران مریضی ستار بار سنگین پرستاری از او رو بر عهده داشت قدردانی کنم و براش آرزوی سلامتی و طول عمر بکنم
و خطاب به ستار می گویم که ستار جان همیشه به یادت خواهم بود و روزی که ایران آزاد بشود؛ اگر زنده باشم، در خاک ایران به یادت سرود ای ایران ای مرز پرگهر را زمزمه خواهم کرد.
به یاد دوست نازنینم ستار عزیز
من زیاد وقتتون رو نمی گیرم. چند دقیقه فقط احساساتم رو بطور مختصر در باره ستار عزیز و رفتنش میگم. اجازه بدید اول دوتا رباعی را که استاد خویی برای رفتن ستار گفت براتون بخوانم
یک
وقتی به دل از جهانِ انسان سیریم،
فرسوده تن از جفای او، می میریم:
می میریم و می نهیم داغ اش بر دل:
یعنی ازش انتقامِ خود می گیریم.
دو
بگذشت ز امروز و به فردا پیوست.
بگذاشت گذشتن و به "مانا" پیوست.
نیکان را فردوس همان تاریخ است:
ستّارِ عزیز هم بدانجا پیوست.
باورم نمیشود که دارم در باره رفتن ستار حرف می زنم. خیلی دلم میخواست که در زنده بودنش این مراسم رو به عنوان مراسم قدر شناسی از زحمات دراز مدت ستار برای پیشبرد ادبیات مبارزاتی در خارج از کشور برگزار میکردیم. اما حیف که غفلت کردیم. رفتنش برای من که یکسال گذشته را تقریبا در کنار او گذراندم و اگر نه هر روز که یک روز در میان با او بودم و در جریان پیشرفت مریضی اش و درد و رنجی که می کشید بودم بسیار سخت بود. اصلا دلم نمیخواست که او را از دست بدهم. باورم نمیشد که این سرطان لعنتی بتواند او را از پای دربیاورد؛ نه برای اینکه سرطان را دست کم میگیرم اما فقط به این دلیل که او را بسیار دوست داشتم.
او را دوست داشتم نه فقط به این خاطر که دوست خوبی بود و یا آدم خوبی بود و در حق دوستانش و در حق همه کسانی که محتاج کمک بودند از هیچ چیز فرو گذار نمی کرد. و نه به خاطر جوانمردیش و پایداریش در دوستی، و نه حتی به خاطر اینکه به خود من هروقت به کمکش نیاز داشتم از هیچ کمکی کوتاهی نکرد. چه کمک برای حل و فصل مسائل روزانه زندگی کردن در غربت و چه در چاپ کتابهایم. نهایت کمک را کرد. که البته اینها همه کافی است که انسان کسی را در حد عضوی از خانواده اش دوست داشته باشد.
اما من دوستش داشتم به خاطر اینکه زخم سیلی مرتجعین را در گوش داشت و سی سال این زخم را با خودش کشید و درد استخوان شکسته گوش و ناراحتی های چندین بار عمل جراحی را تحمل میکرد و بر خلاف خیلی ها هیچگاه فراموش نکرد که این زخم را چه کسی به او زده. هیچگاه فراموش نکرد که مردم ایران چقدر از این سیلی ها خورده اند و چه درد و رنجی می کشند. نان را به نرخ روز نخورد و با نان به نرخ روز خورها سخت مخالف بود. همیشه پیگیر مسائل ایران و مردم ایران بود.
در آخرین مطلبی که بعد از جریانات یکسال اخیر ایران در سایت دیدگاه منتشر کرد اینگونه نوشت
حکومت تصور می کرد با ترفندهای خبیثانه اش، که ترویج فحشا و اعتیاد در بین جوانان، و سانسور وقیحانه ی رسانه ها و برقراری حکومت پلیسی، بخشی از آن ها بود، می تواند سلطه اش را بر مردمی با فرهنگ حفظ کند. به همین دلیل هرگز گوش برای شنیدن پیام های مردم ایران، به ویژه دانشجویان نداشته و ندارد. عرصه هر چه بر این حکومت تنگ تر آید، آنان بیشتر به جفنگ می آیند. برای آن ها که پایشان بر لب گور است، تنها ماندن در حکومت اهمیت دارد. ولاغیر. از این رو برشمار تفنگ ها و مزدورانش هر روز می افزاید و حلقه ی محاصره علیه مردم را تنگ و تنگ تر می کند. اما دیر یا زود این حلقه با ورود تفنگ به دست های مردمی که شمارشان کم نیست، گسسته خواهد شد. و آن گاه شیپور آزادی دمیده خواهد شد.
ستار همیشه از درد استخوان سوز توده های محروم کشور نوشت و همیشه راه مماشات فرصت طلبان را با رژیم اسلامی افشا کرد و تنها رهائی مردم ایران زمین را در رفتن این نظام می دید و برای این هدف تا آخرین لحظات عمرش تلاش کرد. ستار هرگز امید و ایمان خود به تحول و دگرگونی سیاسی اجتماعی در کشورمان از دست نداد و تا به آخر ایستاد
اما بالاتر از سیاسی بودن و مبارز بودن به قول یکی از دوستان بدجوری انسان بود! بد جوری آدم مانده بود! دلش مثل دل یک کودک نازک و شکستنی بود. دلش آلوده نشده بود! صفا و محبت و راستی از سرو رویش می بارید. عشق به زندگی و کار را در او حس میکردی.از ملا و استبداد بطور طبیعی بیزار بود. از آن نوع آدمهائی بود که در دوران ما کمیابند.
و به قول دوست دیگری:
مرگ عجیب مقتدر است. بر خلاف زندگی. مردگان نیز در اقتدار مرگ شریک میشوند و بیکرانه میشوند. مقتدر تر از ما زندگان و بیکرانه تر از ما زندگان. ستار رفت و تن خسته بر جا نهاد و حالا چه اقتداری دارد. از دروازه عبور کرد. لباسهای تن را گذاشت برای ماو خودش رفت
مرگ برای ستار رهاننده از چنگال دردهای جانکاه سرطان استخوان بود، اما برای من و همه کسانی که مثل من و ستار فکر می کنند، از دست دادن چنین یار و همرزم و پشتیبانی بسیار سخت و دردناک است.
در خاتمه حرفهایم گمان می کنم که لازم است به عنوان دوست ستار از خانمش عفت خانم که در طول دوران مریضی ستار بار سنگین پرستاری از او رو بر عهده داشت قدردانی کنم و براش آرزوی سلامتی و طول عمر بکنم
و خطاب به ستار می گویم که ستار جان همیشه به یادت خواهم بود و روزی که ایران آزاد بشود؛ اگر زنده باشم، در خاک ایران به یادت سرود ای ایران ای مرز پرگهر را زمزمه خواهم کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر