گرفته ست زانوی غم در بغل
کنارش نشسته یل اسفندیار
نمک می زند تکه های خیار
شده چهره اش خیس از آب چشم
دوتا جن گرفته پر از ریش و پشم
به جنها بسی التماسیده است
ولی بر لبش خنده ماسیده است
چو محمود او را چنین زار دید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بگفتا مخور غم تو اسفندیار
برآرم من از شیخ کوسه دمار
مث تارزان تیز از جا پرید
سپس کفش خود را کمی ورکشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر